احساس می کنم؛
نخواهم توانست یا قادر نخواهم بود که همانند آنچه والدینم برایم انجام می دهند را برای فرزندانم انجام بدهم.
پست مرتبط از جناب سعدی:
سالها بر تو بگذزد که گذار نکنی سوی تربت پدرت
تو بجای پدر چه کردی خیر؟ تا همان چشم داری از پسرت
اعتراف میکنم؛
کتاب که می بینم، دلم غنج می رود. دست خودم نیست. قند توی دلم آب می شود.
گاهی آرزو می کنم در یک جزیره متروک و دور افتاده گرفتار شوم که درختان کتاب داشته باشد.
اعتراف میکنم از این مفهومِ بکار رفته در فیلم* ها که عقیده آدم بدها است و می گوید:
" آزادی فقط توهم است
و می خواهد انسان را آزاد کند از
آزادی "
خوشم آمد !
* the Avengers
اولیش فیلم ولایت عشق بود، جایی که وزیر مامون کشته میشه...واقعا گریه کردم. نمیدونستم چرا دارم اشک میریزم و نمی تونستم جلوی گریمو بگیرم
آخریش، فیلم حرفه ای بود، جایی که لئون میمیره.
وسطیش هم آهنگ یاس ه، وقتی برای بچه هایی خوند که بخاری کلاسشون آتیش گرفته بود.